پایان کار سارق پرکار مشهدی در قاسم‌آباد (۷ مهر ۱۴۰۴) کشف پرونده سرقت ۴۰ میلیاردی طلا در مشهد (۷ مهر ۱۴۰۴) خراسان رضوی شهر‌ها و روستا‌های فراوانی برای جهانی‌شدن دارد کشف محموله ۵تنی مرغ غیرمجاز در سبزوار (۷ مهر ۱۴۰۴) پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (دوشنبه، ۷ مهر ۱۴۰۴) | آغاز روند کاهش دما از اواسط هفته جاری بهره‌برداری از پروژه هوشمند‌سازی گاز مشهد در راستای پایداری شبکه شرایط پرداخت کمک‌هزینه‌ بارداری به زنان شاغل اعلام شد لزوم ابطال سفارش‌های بلااستفاده برنج، توسط ستاد تنظیم بازار روایتی از آتش نشان های مشهدی که قهرمانی شان را بارها ثابت کرده اند | مردان آتش هشدار درباره خوددرمانی برای کودکان مبتلا به آنفلوانزا نظارت و مدیریت ویژه بر وضعیت آب مشهد هشدار نسبت به افزایش مصرف کافئین در میان دانش‌آموزان ایستاده در آتش روشنای شهرمان «بی‌تحرکی» تهدیدی جدی برای سلامت قلب بیش از ۲ هزار و ۷۰۰ زندانی مهریه و نفقه در زندان‌های کشور بازسازی صحنه قتل پس از ۱۹۰ روز توسط متهم فراری | ماجرای قتل با ۹۰ ساچمه ماجرای روزی که ایران، مهم‌ترین فرماندهان نظامی‌اش را از دست داد حقوق و مزایای معلمان مدارس استثنایی افزایش می‌یابد؟ | تحصیل بیش از ۱۰ هزار دانش‌آموز ناشنوا و کم‌شنوا در مدارس کشور بهمن چوبی اصل، جاسوس برجسته موساد در ایران اعدام شد (۷ مهر ۱۴۰۴)  رئیس نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه‌ها: اسنپ‌بک تحریم جدیدی ندارد وزیر آموزش و پرورش: ساختار نظام آموزشی ما مربوط به ۵۰ سال گذشته است هاری درمان ندارد | پیشگیری تنها راه نجات است این ۶ ماده غذایی را با عسل ترکیب نکنید | بهترین غذا‌ها برای ترکیب با عسل کدام‌اند؟ اختلال وسواس فکری ـ عملی یا OCD در کودکان، چه نوع اختلالی است؟ آلودگی هوا می‌تواند روند پیشرفت آلزایمر را تسریع کند تصویب آموزش رسمی از ۵ سالگی و اجباری شدن پیش دبستانی | کودکان زودتر وارد مدرسه می‌شوند و زودتر دیپلم می‌گیرند عشق، داروی قلبِ سالم است | از ترشح دوپامین در «قلبِ عاشق» تا «سندرم قلب شکسته» چه کسانی باید واکسن گارداسیل دریافت کنند؟ هزینه‌های سنگین «اصلاح عناوین شغلی تأمین اجتماعی» بر دوش کارگران مشاغل سخت و زیان‌آور
سرخط خبرها

روایتی از آتش نشان های مشهدی که قهرمانی شان را بارها ثابت کرده اند | مردان آتش

  • کد خبر: ۳۶۱۹۵۶
  • ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۴
روایتی از آتش نشان های مشهدی که قهرمانی شان را بارها ثابت کرده اند | مردان آتش
دنیای ما هنوز هم قهرمان دارد و به‌خاطر آنهاست که دوام آورده است. بهانه دیدار و روایت امروزمان، روز آتش نشان است و ادای دین کوچکی به قهرمانان شهر از جمله «رضا فخریان».

به گزارش شهرآرانیوز؛ به مزه خاک می‌ماند؛ از زیر زبان نمی‌رود که نمی‌رود؛ هم برای آنهایی که زنده از زیر آوار بیرون آمده و به زندگی برگشته‌اند، هم برای آتش‌نشان‌هایی که طعم گس خاک را مزمزه می‌کنند و مات‌ومبهوت ایستاده و چشم دوخته‌اند به زنی که روی تلی از آوار نشسته است و مو‌های دختر کوچکش را می‌تکاند و گریه می‌کند، می‌تکاند و می‌خندد. برای آنها هم به معجزه می‌ماند که چطور دخترک از بین تیر و آهن و آوار، زنده بیرون آمد. چرخه زندگی و مرگ برای آنها روشن‌تر و ملموس‌تر است و با هربار تجربه کردنش، بغض کرده‌اند و خندیده‌اند.

زندگی برخی آدم‌ها نه قصه است نه خیال‌پردازی و نه افسانه؛ تازه‌نامزدکرده‌هایی که در دنیای خودشان سیر می‌کنند، تازه‌پدرشده‌هایی که دنیای تازه و لطیفی را تجربه می‌کنند؛ آنهایی که برای پراید‌های قدیمی‌شان، نقشه کشیده‌اند تا با مدل‌های جدید طاق بزنند. اما دنیایشان با ماجرا‌های عجیب‌وغریب و تحسین‌برانگیزی گره می‌خورد که انتخاب نام «قهرمان» را برایشان واجب می‌کند؛ قهرمانان حماسه، جنگ و آتش. امسال همه قصه‌ها با گذشته فرق می‌کند. 

یک جوری تازه و نو و بدیع است. هر قصه‌ای که می‌گوییم، برایش مثال واقعی داریم. همه‌چیز ملموس‌تر، واقعی‌تر و جان‌دارتر شده است. دنیای ما هنوز هم قهرمان دارد و به‌خاطر آنهاست که دوام آورده است. بهانه دیدار و روایت امروزمان، روز آتش نشان است و ادای دین کوچکی به قهرمانان شهر از جمله «رضا فخریان».

به یاد رضای قهرمان

چند جمعه پیش بود که حادثه حریق اتفاق افتاد و تقریبا در همه ایستگاه ها، بچه‌ها پشت بی سیم‌ها منتظر شنیدن خبر حال خوب همکار و رفیقشان بودند. اما رضا نماند تا تعریف کند و بگوید در آن لحظه و بین حلقه‌های دود، چه بر او گذشت و رفت. او رفت و روایت فداکاری اش بر صدر اخبار شهر نشست.

ایستگاه ۳ آتش نشانی قرار ماست؛ یک ایستگاه شبیه همه مجموعه‌های پر از حریق و حادثه، با دو تیم بزرگ و حرفه‌ای حریق و نجات و چند خودرو مجهز و آماده عملیات.

هنوز از در وارد نشده‌ایم که چشممان روی تصویری گیر می‌کند که روی همه خودرو‌های بزرگ و قرمزرنگ، نصب و روی آن نوشته شده است: «رفیق شهیدمان.» رضا فخریان در قاب می‌خندد. انگارنه انگار که برای ما هفت پشت بیگانه است و‌ نمی‌شناسیمش؛ لبخند گرمی دارد و خون گرمی و مهربانی اش از پس تصویر هم پیداست. رضا فخریان روبه رویمان نشسته است و نگاهمان می‌کند؛ در تمام وقت گپ زدن و حرف زدن و یادداشت برداشتنمان.

 هرکدام از بچه‌های این ایستگاه که برای حرف زدن روبه رویمان می‌نشینند، اول از همه یاد او را زنده می‌کنند: «رضای شهیدمان.»  از روزی که رفته است، سکوتی طولانی سایه انداخته است روی همه ایستگاه‌های آتش نشانی. تعدادشان یکی و دو تا نیست. ۵۶ایستگاه هستند با آدم‌های متفاوت که جانشان را به آتش می‌برند و برمی گردانند و بابت هر مأموریت، شکرگزارند.

دقیق نشمرده‌ام، ولی تعداد بچه‌های آتش نشان ایستگاه، بیشتر از دوازده سیزده نفر است و هرکدام وظیفه‌ای دارند. تعدادی درحال آموزش و تمرین هستند پای یک چاه بیست متری و عمیق. از این چاه‌ها در سطح شهر زیاد است که آن‌ها برای کشف جسد اعزام شده‌اند؛ برای نجات مقنی و... .

نمی‌توان حادثه را از ما جدا کرد

دوره‌های آموزشی هر روز در همه ایستگاه‌ها تکرار می‌شود. این جمله را مهدی رشیدی، فرمانده شیفت، می‌گوید که لباس متفاوت تری از دیگران پوشیده است؛ سرتاپا قهوه‌ای روشن. تعریف می‌کند: اصل لباس عملیات، این است و حافظ بهتری دربرابر حوادث است، اما در هر ایستگاه معمولا دو تا سه نفر آن را دارند.   دنج‌ترین اتاق ایستگاه را برای گفت‌و‌گو انتخاب می‌کنند و تک تک می‌آیند تا از ماجرا‌هایی بگویند که دل وجرئتشان می‌دهد برای به آتش زدن.  

خودش صحبت را شروع می‌کند، آن هم با دادن توضیحاتی کلی و البته مختصر در مورد چگونگی طبقه بندی ایستگاه‌ها و تفاوتشان بر حسب کوچکی و بزرگی و تجهیزاتی که دارند و بعد هم مأموریت‌هایی که به آن‌ها گزارش می‌شود و تعداد خودرو‌هایی که بر حسب نیاز منطقه و تعداد عملیات برای هر مرکز، درنظر گرفته می‌شود. هفت دستگاه خودرو عملیاتی در این ایستگاه است.

او پشت بندش چند جمله می‌گوید تا حجت را تمام کند: «بزرگی و کوچکی ایستگاه فرق نمی‌کند؛ همه ما آمده‌ایم تا ادای دین کنیم؛ تا هر اندازه که در توان و قدرتمان است. ۹۹درصد زندگی ما مربوط به وقتی است که زنگ می‌خورد و ماجرا‌های متفاوتی را برایمان رقم می‌زند.»

تا دلت بخواهد، حادثه دیده است و خاطرات جورواجوری برای تعریف کردن دارد. خودش عبارت قشنگ‌تر و کاربردی تری استفاده می‌کند: «شغل ما همین است؛ نمی‌توان حادثه را از ما جدا کرد.»

واضح‌ترین خاطره اش برمی گردد به یکی از عملیات‌ها در چند سال گذشته: «اعلام حریق شده بود. اعزام شدیم. خانه‌ای آتش گرفته بود که یک پسر کم توان ذهنی داخلش بود. آن طور که همسایه‌ها و اطرافیان تعریف می‌کردند، پدر به خاطر ترس از بیرون آمدن فرزندش، هر بار که از خانه بیرون می‌رفت، در را قفل می‌کرد.

دود همه جا را گرفته بود و تا زمان باز کردن قفل و ورود به خانه، امکان خفگی برای پسر بود. یک لحظه فکری به ذهنم رسید؛ رفتم پشت پنجره‌ای که میله داشت و هرطور بود، پسر را کشاندم پشت آن. خیلی سخت بود، اما بالاخره موفق شدم ماسک اکسیژن را روی سرش سوار کنم. شاید شما هم این حس را تجربه کرده باشید، اما برای ما پررنگ‌تر است؛ هر وقت امید به زنده ماندن کسی پیدا می‌شود که ما باعثش هستیم، حالمان خوب می‌شود.»

ببین و دقت نکن!

مجتبی باقری، رئیس ایستگاه است. پیراهن سفید به تن دارد. نوع پوشش او معمولی است. باقری چند ایستگاه را باهم مدیریت می‌کند: ۳ و ۴۳ و ۱۴. فلسطین و فرامرزعباسی و بولوارتوس. می‌گوید: عمری بیست ساله را توی این کار خدمت کرده‌ام، پوست انداخته‌ام و تا چند وقت دیگر رفع زحمت می‌کنم.

اصطلاح جالبی دارد که همیشه و پای هر عملیاتی به بچه‌های زیرمجموعه اش گوشزد می‌کند: «ببین و دقت نکن!» و برای این عبارت، دلیل دارد: «اگر فراموش نکنیم، زندگی کردن برایمان سخت می‌شود. ما با حادثه‌های زیادی دست به گریبانیم؛ ماجرا‌های عجیب وغریبی که اگر از ذهن بیرون نکنیم، نمی‌توانیم از قشنگی‌های دنیا و روزگارمان، لذت ببریم.»

او یک موضوع دیگر را هم یادآوری می‌کند: «ما همیشه باید آماده باشیم. مرگ در یک قدمی ماست. نزدیک نزدیک؛ این‌ها را به یقین می‌توانم بگویم و تک تک ما قدم آخر را رفته و برگشته‌ایم. خود من بار‌ها حس کرده‌ام که کارم تمام است، حتی تا این حد و اندازه که چشم هایم را بسته و انگشت دست و پایم را تکان داده‌ام تا ببینم واقعا زنده هستم یا نه. این موضوع، وصف حال تک تک افرادی است که در این ایستگاه می‌بینید و ایستگاه‌های دیگر آتش نشانی.

من ایمان دارم که رضا فخریان را خدا برای بردن انتخاب کرده بود؛ والّا همان طور که گفتم، تک تک آدم‌هایی که‌ می‌بینید، این ایستگاه و ایستگاه‌های دیگر مرگ را به چشم دیده‌اند. شاید درک این موضوع با این توضیح روشن‌تر شود که در ماجرای امداد و نجات مربوط به حریق و آتش سوزی و در محیط‌های ملتهب و داغ و پردود، کافی است یک لحظه، فقط یک لحظه مسیر را اشتباه بروی، آن وقت همه چیز تمام است.»

او می‌گوید: ماجرای آدم‌های این ایستگاه و دیگر آتش نشان ها، روایت همه آن‌هایی است که شب‌ها خواب نداشته‌اند و تا صبح، پای عملیات بوده‌اند. اما صبح باید برمی گشتند به زندگی روزمره، کنار زن و فرزند و خانواده؛ برای همین این عبارت را همیشه تکرار می‌کنم که «ببین و دقت نکن.» سعی می‌کنم آویزه گوشم بماند. نمی‌گذارم ماجرای عملیات امداد و نجاتی به یادم بماند.

بعد از پایان هر ماجرا، آن را از ذهن پاک می‌کنم. اما هنوز ماجرای آن عصر زمستانی را از یاد نبرده‌ام. برخی شب‌ها خوابش را‌ می‌بینم. به یک کابوس می‌ماند، از خواب بیدارم می‌کند و نفسم تنگ می‌شود. ماجرا مربوط به چند سال گذشته است. جریان از این قرار بود: به مرکز فرماندهی اعلام مشاهده دود، شده بود. 

همسایه‌ها گزارش یک خانه را داده بودند و بچه‌های تیم عملیات از ایستگاه۱۴ اعزام شده بودند. من با کمی فاصله رسیدم. می‌گفتند از پشت پنجره، دود بیرون می‌زده. در خانه را به سختی باز کرده و دو بچه هفت و نه ساله را به همراه مادرشان بیرون کشیده بودند. من که رسیدم، حال مادر بهتر بود. بچه‌های آتش نشان مشغول احیای قلبی دو کودک بودند.

برای درک این جریان، باید آن لحظه‌ها را از نزدیک و به چشم می‌دیدی. توصیفش فایده‌ای ندارد. تیم اعزامی تمام تلاششان را تا رسیدن اورژانس کردند. احیای یک بیمار، کار ساده‌ای نیست؛ اینکه نگذارند بیمار مرگ مغزی بشود. خوشبختانه بچه‌ها خوب عمل کردند. در آن عملیات نتوانستم برگردم ایستگاه و تا رسیدن به بیمارستان، همراهی شان کردم.

کادر درمان گفتند احیا نتیجه بخش بوده و هوشیاری بیمار برگشته است. صبر جایز نبود. اگر می‌خواستم به مرکز برگردم، کلی زمان می‌برد، پس از همان جا خبر را به بچه‌ها دادم. صدای داد و فریادشان از همان پشت خط بلند بود. 

خودم هم کلی ذوق کرده بودم. خیالم که جمع شد، به مرکز برگشتم. شب خبر دادند هر دو کودک فوت کرده‌اند. دنیا روی سرم آوار شد. هم من و هم بچه‌ها انگار که یکی از بستگان و نزدیکان خودمان باشد. هنوز که هنوز است، یادم مانده است.

در اوج قهرمانی رفت

رضا رجب زاده هم آتش نشان است، اما خودش می‌گوید البته نه به اندازه سیدرضا رجایی، امیرمحمد زارع، رضا فخریان و دیگر رفقای شهید و قهرمانمان.   ‌

می‌گوید: یقین دارم آن‌ها زندگی باکیفیت تری داشتند که خدا انتخابشان کرد. این را در همراهی با رضا دیده‌ام که‌ می‌گویم و تعریفش را‌ می‌کنم؛ نه اغراق است نه مبالغه. من تجربه کار با رضا فخریان در همین ایستگاه را دارم؛ سر مأموریت‌های مختلف؛ وقت بیرون کشیدن آدم‌ها از بین آهن‌های درهم تنیده خودرو، به وقت بیرون آوردن افراد سقوط کرده در چاه، یا آن‌هایی که از دل سنگ و آهن و سقف‌های فروریخته، زنده بیرون می‌آمدند. ما در آغوش شان می‌گرفتیم و‌ می‌خندیدیم و گریه می‌کردیم. یک سال واندی با هم بودیم، در مأموریت‌های مختلف.

همیشه به خودش هم می‌گفتم: رفیق! تو مال زمین نیستی و پاسخم لبخندی بود که هیچ وقت از روی لبش محو نشد، به وقت تمام عملیات ها. او خودش هم می‌دانست که مال این زمین و دنیای خاکی نیست و با همه ما فرق می‌کرد، آن طور که دوست داشت قصه زندگی اش تمام شود، در اوج قهرمانی و خوش نامی. خدا عاقبت به خیرش کرد.

رجب زاده می‌گوید: در ایستگاه‌های مختلفی بوده‌ام؛ ۷ و ۳۰ و ۶ و... این ماجرا بیشتر از همه به خاطرش مانده است. دلیلش را‌ نمی‌داند. کوتاه تعریف می‌کند: به مرکز، اعلام تصادف و حریق شده بود؛ یک خودرو با اتوبوس. گروه اعزام شدیم. حادثه سنگینی بود. حریق اطفا شده بود، اما حجم دود آن قدر زیاد بود که مشخص نبود داخل خودرو چند نفر هستند. رفتم داخل. کنار راننده، بوی چربی بدن، نشت کرده بود توی هوا. دود که فرونشست، چهره جوان راننده را دیدم و حال خودم را‌ نمی‌فهمیدم. همین دیگر...

امان از  چشم انتظاری!

جواد عبداللهی از راویان دیگری است که بار‌ها جان به آتش زده و تجربه حضور در ایستگاه‌های مختلف را داشته است. می‌گوید: سرباز بودم که عاشق این حرفه شدم. مهیج و شیرین بود. راستش را بخواهید، از اینکه دل و جرئتم می‌داد، ذوق می‌کردم و هنوز هم همین طور است. جسارت و جرئتم روزبه روز بیشتر می‌شد.

او هم به این شعار در کارشان اعتقاد دارد که «ببین و دقت نکن!»؛ چون می‌داند اگر روی ماجرایی بماند و توقف کند، ادامه زندگی برایش سخت می‌شود. اما برخی ماجرا‌ها فراموش کردنشان سخت است؛ برای او زمستان سال۱۳۹۵ این طور است؛ آتش سوزی و ریزش ساختمان پلاسکو که خبرش، دنیا را ترکاند.

عبداللهی تعریف می‌کند: نمی‌توانستم طاقت بیاورم. با اینکه برای مرخصی باید یک نفر را جایگزین می‌کردم، این کار را کردم و از فرمانده وقت ایستگاه، اجازه رفتن به تهران را گرفتم. زمستان سردی بود، اما دل به جاده زدم و تا رسیدن به مقصد، یکریز رانندگی کردم. جلوی ساختمان پلاسکو که رسیدم، نفس راحتی کشیدم و خوشحال بودم که‌ می‌توانم کاری بکنم. یک هفته آنجا بودم.

هربار که یکی از رفقای شهیدم را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند، بچه‌ها باهم بغض می‌کردیم و هر روز که‌ می‌خواستیم برای استراحت از ساختمان بیرون بیاییم، با تعداد زیادی از مادر و پدر‌های آتش نشان روبه رو می‌شدیم که دل توی دلشان نبود که خبری از زنده ماندن فرزندشان بشنوند.

 چند روز از ماجرا گذشته بود و دیگر احتمال زنده ماندن کسی وجود نداشت، اما هر بار که آن‌ها را‌ می‌دیدیم، دوباره برمی گشتیم داخل، دوباره خاک‌ها را کنار می‌زدیم و دوباره نامشان را صدا می‌زدیم. شاید جوابی بشنویم و امان از چشم انتظاری!

محالی برای خدا وجود ندارد

محمد ایزدپناه جور دیگری روایت را شروع می‌کند و‌ می‌گوید: بین ما آتش نشان‌ها حریق و حادثه فرق می‌کند. حریق مربوط به آتش سوزی است و حادثه اتفاقاتی مثل آوار و سقوط در چاه و.... در برخی ایستگاه ها، عملیات حریق بیشتر است و برخی‌ها حادثه خیزی شان قوت بیشتری دارد که به بافت و شکل منطقه بستگی دارد.

جریان آوار ساختمانی روی ذهنش گیر کرده است. بعد از آن ماجرا، ایمانش به این موضوع بیشتر شده است که تا خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد و همه چیز به قدرت او بسته است. وقت کم است و‌ می‌داند که باید کوتاه تعریف کند:

«گزارش درباره آوار یک ساختمان چندطبقه بود در یک عصر جمعه. روی سهل انگاری پسر دانشجویی که در طبقه اول زندگی می‌کرد و شیر گاز باز مانده بود و چهار طبقه روی هم ریخته بود. جمعه بود و ساکنان برخی طبقه‌ها منزل نبودند. اما کسی حساب وکتابش را نداشت. 

اگر حدس می‌زدیم کسی مفقود و گرفتار شده است، وارد عمل می‌شدیم تا به مصدوم‌های احتمالی برسیم. عملیات از عصر آن روز تا صبح روز بعد ادامه داشت؛ همان وقتی که صدای ضعیف دختربچه‌ای شنیده شد و برای لحظه‌ای، همه ایستادیم و به هم نگاه کردیم. مگر می‌شد کسی زنده بماند؟ اما خدا که بخواهد، همه چیز ممکن می‌شود، تا این اندازه که دخترک، ناخواسته زیر میز چرخ خیاطی پناه می‌گیرد و زنده می‌ماند.»

یک روایت متفاوت

سعید ناظر، عمری هجده ساله را پای این کار گذرانده است و‌ می‌تواند راوی خیلی از روایت‌ها باشد. اما گفته‌ها نقل شده است و او دفتر سخن را با تعریف یکی از جالب‌ترین ماجرا‌ها می‌بندد که مربوط به رفع مزاحمت جانوران موذی است که شهروندان گزارشش را‌ می‌دهند: «بار‌ها برای گرفتن مار و موش و گربه و حتی زنبور اعزام شدیم. کسی نمی‌داند همان‌هایی که از آن‌ها می‌ترسید، وقتی به دام می‌افتند، چقدر سربه راه می‌شوند؛ نشان به این نشان که بار‌ها مار‌های خطرناک، دست‌های نداشته شان را به نشانه تسلیم بالا آورده‌اند و در دام آتش نشان‌ها افتاده‌اند!»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->